اتفاق هایی که افتاده و اتفاق هایی که می افتد...
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ
سریال «آشنایی با مادر» اصلا به دل من ننشست. نه شوخی هایش و نه سیر داستان هایش و نه ارتباطات بی بند و بار بی دلیل تحقیر آمیزش برای زنان. با این حال اگر فقط یک ویژگی مثبت این سریال داشته باشد اعتقادش به تقدیر و سرنوشت است. منظورم خرافه نیست. اعتقاد به این که یک اتفاق کوچک ممکن است مسیر زندگی یک نفر را عوض کند. در سریال این ماجراها کاملا تصادفی و اتفاقی منظور می شود اما من به واسطه نگاه شرقی و معنوی ای که از کودکی با آن بزرگ شده ام آن ها را جور دیگری تعبیر می کنم.
در یکی معدود قسمت های زیبای این سریال، تِد خسته و غمگین شده است. از پیدا کردن نیمه گمشده اش نا امید شده و حتی می خواهد خانه رویاهایش را که خریده، بفروشد. خانه کهنه و زهوار دررفته ای که به امید تعمیر و نوسازی خریده بود. لی لی سعی می کند او را منصرف کند. به او می گوید:« من مطمئنم نیمه گمشده تو همین الان بیرون از اینجا داره مسیر خودشو طی می کنه که به تو برسه، دختری که راه می ره و داره به سمت تو میاد، یه جایی همین بیرون بین مردم نیویورک» و دوربین همسرآینده تد را نشان می دهد که چمدان و سازش را برمیدارد و از باجه بلیط فروشی بلیط می گیرد در حالی که یک چتر زرد را بالای سرش گرفته و تد می گوید:« عمرا عمرا...»
شاید دیالوگ ها را پس و پیش گفته باشم یا کمی تصرف و تلخیص هم در آن برده باشم( که انشالله بهتر شده باشد نه بدتر) اما نکته مهم برای من این است که اتفاق های خوب آینده یک جایی بیرون ما منتظر ما هستند. اتفاقات خوب گذشته هم همینطور. به جای فکر کردن به از دست دادن های گذشته و آینده بهتر است به این فکر کنیم که آدم های خوبی در میان میلیون ها آدم دیگر راه می روند و زندگی می کنند که ممکن است در آینده وارد زندگی ما شوند، حال ما را بهتر کنند و زندگی ما را قشنگ تر کنند. این که در تاریک ترین نقطه زندگی لازم نیست سیاه ترین و تلخ ترین ابعاد اتفاقات را بررسی کنیم.
مثلا خود من ، بارها شده بود در دوران کودکی و نوجوانی مرضیه را دیده بودم اما عمرا فکر نمی کردم در پیش دانشگاهی با او رفیق جان در یک غالب شوم و زندگی ام بی او بی معنی شود. یا همین استاد زبانمان را بارها در موسسه دیده بودم اما هرگز فکر نکرده بودم کلاس داشتن با او چقدر ممکن است شیوه درس خواندن مرا تغییر دهد، یا هزاران اتفاق خوب و بدی که در گذشته و آینده افتاده و می افتد...(افعال و قید ها و کلا همشون تو حلقم)
مخلص کلام(بعد از دوساعت داستان بافتن): بیایید امیدوار باشیم:)
در یکی معدود قسمت های زیبای این سریال، تِد خسته و غمگین شده است. از پیدا کردن نیمه گمشده اش نا امید شده و حتی می خواهد خانه رویاهایش را که خریده، بفروشد. خانه کهنه و زهوار دررفته ای که به امید تعمیر و نوسازی خریده بود. لی لی سعی می کند او را منصرف کند. به او می گوید:« من مطمئنم نیمه گمشده تو همین الان بیرون از اینجا داره مسیر خودشو طی می کنه که به تو برسه، دختری که راه می ره و داره به سمت تو میاد، یه جایی همین بیرون بین مردم نیویورک» و دوربین همسرآینده تد را نشان می دهد که چمدان و سازش را برمیدارد و از باجه بلیط فروشی بلیط می گیرد در حالی که یک چتر زرد را بالای سرش گرفته و تد می گوید:« عمرا عمرا...»
شاید دیالوگ ها را پس و پیش گفته باشم یا کمی تصرف و تلخیص هم در آن برده باشم( که انشالله بهتر شده باشد نه بدتر) اما نکته مهم برای من این است که اتفاق های خوب آینده یک جایی بیرون ما منتظر ما هستند. اتفاقات خوب گذشته هم همینطور. به جای فکر کردن به از دست دادن های گذشته و آینده بهتر است به این فکر کنیم که آدم های خوبی در میان میلیون ها آدم دیگر راه می روند و زندگی می کنند که ممکن است در آینده وارد زندگی ما شوند، حال ما را بهتر کنند و زندگی ما را قشنگ تر کنند. این که در تاریک ترین نقطه زندگی لازم نیست سیاه ترین و تلخ ترین ابعاد اتفاقات را بررسی کنیم.
مثلا خود من ، بارها شده بود در دوران کودکی و نوجوانی مرضیه را دیده بودم اما عمرا فکر نمی کردم در پیش دانشگاهی با او رفیق جان در یک غالب شوم و زندگی ام بی او بی معنی شود. یا همین استاد زبانمان را بارها در موسسه دیده بودم اما هرگز فکر نکرده بودم کلاس داشتن با او چقدر ممکن است شیوه درس خواندن مرا تغییر دهد، یا هزاران اتفاق خوب و بدی که در گذشته و آینده افتاده و می افتد...(افعال و قید ها و کلا همشون تو حلقم)
مخلص کلام(بعد از دوساعت داستان بافتن): بیایید امیدوار باشیم:)
۹۵/۰۲/۲۸