
داشتم پرتقال ها را یکجوری توی ظرف کریستال جا می دادم که رامش گفت:« اه ، ازشون بدم میاد، دوباره این انجمن خفاش ها اومدن نشستن» گفتم:« طوری نیست بابا سالی چهل و پنج دقیقه تحملش سخته برات؟»رامش کمی سرش را این سو و آن سو کرد تا از روی اوپن بتواند محل نشستن همه شان را بببیند، بعد با صدایی خفه گفت:« هیچی! هیچی نمی گن! هیچ خانواده ای نیست تو این شهر که خونه ما بیاد و صدای خندشون بلند نشه ! غیر این خفاش ها! » از حرفش خنده ام گرفت، جلوی دهانم را محکم گرفتم، او که فرصت پیدا کرده بود نشست و گفت:« پاشو قیافه بابا رو ببین! حاضره پول دستی به اینا بده ولی یه چیزی بگن! » بعد دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:« خبرمرگتون یکیتون یچیزی بگه »من نمی توانستم از جایم بلند شوم. می ترسیدم صدای خنده ام بلندتر شود و سکوت جگرخراشی که تمام خانه را مثل کابوس مهر و موم کرده بود را بشکنم و بشوم اولین کسی که درمقابل خانواده خفاش ها خندیده!
رامش هم کف آشپزخانه افتاد، دوتایی ریز ریز خندیدیم، مادر گفت:« رامش ! فانو! میوه بیارین دیگه! » بعد احتمالا سمت خانم خانواده خفاش ها گفت:« ببین آخه! پیش دستی و کارد و چنگال گذاشتن میوه نیاوردن!» خفاش خانم جوابی به مادر نداد، ما نمیتوانستیم قیافه کسی را از آنجا ببینیم، احتمالا خفاش خانم لب و لوچه ای جهت همدردی به مادر نشان داده بود.یک سیب گندیده زیر کابینت ها دیدیم و خنده مان شدت گرفت. هر چیزی آن لحظه باعث می شد بیشتر بخندیم. مادر با صدایی بلند تر گفت:« فانو!»
خودمان را جمع و جور کردیم، در این جور مواقع سعی می کردیم به چشم های هم نگاه نکنیم.رامش نمکدان ها را برد و من میوه ها را ... بعد قبل از اینکه بتوانم به کسی میوه تعارف کنم یک پرتقال از لبه کریستال قل خورد و افتاد توی قندان. من و رامش پقی زدیم زیر خنده و مادر بالاخره توانست موضوع دیگری برای حرف زدن پیدا کند:« پرتقال های امسال اصلا خوب نیستند، همشون زیادی بزرگن و بی مزه »
خفاش خانم سری تکان داد.داشتم میوه تعارف می کردم اما زیر چشمی می دیدم که رامش داشت می لرزید از خنده. نشستیم. دوباره همه در سکوت. خانواده خفاش داشتند خون خانواده خون گرم و همیشه شاد ما را می مکیدند. تلوزیون یک موتوری نشان داد. گفتم:« چقدر موتوری ها خطرناکن تو اصفهان! تعدادشون هم داره زیاد میشه» پدرم جواب داد :« آره، بخاطر اینکه سرعت کار رو بالا می برن» رامش وارد مکالمه سه نفری شد:« بابا یادته تصادف شما با موتوری رو» بابا لبخندی زد، چشمانش گشاد شد و نوک سیبیل هایش بالا رفت. شروع کرد به تعریف کردن قصه تصادف. قصه پایان خنده داری داشت و هیچ کس آسیبی ندیده بود، من و رامش حداقل ده بار قصه را شنیده بودیم اما با اشتیاق گوش می دادیم. خفاش هابه در و دیوار خانه زل زده بودند. فقط بچه خفاش داشت یک پرتقال کوچک را می مکید. داستان تمام شد، من و رامش و مادر و پدر خندیدیم. خفاش خانم لبهایش را کج و کوله کرد، آقای خفاش لبخند بی دندانی زد. رامش دستش را مشت کرد... مادر بی آنکه دهانش را باز کند خمیازه کشید. پدر سعی کرد چند اتفاق کوچک و خاطره انگیز سال گذشته را تعریف کند. همچنان من و رامش مخاطبش بودیم.
در که بسته شد، تلوزیون داشت آهنگ « دلم رنجوره ...رفیقم یارم را می خواند و من و رامش داشتیم وسط سالن بین پیش دستی های کثیف می رقصیدیم. بابا کتش را درآورد و پرید وسط:« آخ جون رفتن! امسالم تموم شد!» سه تایی همدیگر را بغل کردیم و بالا و پایین پریدیم...