من نمی توانم ترتیب سریال دیدنم یا منطق کتاب خواندنم را حالی بقیه کنم. اینکه یکباره تصمیم می گیرم جیمز جویس بخوانم فقط به خاطر این بود که توی قفسه کتابخانه یک ترجمه خوب از «دوبلینی ها» پیدا کردم و اینکه تصمیم گرفتم Person of Interest ببینم کاملا مربوط به این است که سرماخورده ام و گوشه خانه افتاده ام. از طرفی حوصله سریال های شاخ با یک موضوع یک پارچه را ندارم. سریال مظنون یا Person of Interest فیلمنامه قدرتمندی دارد و ایده ای بکر. هر قسمت تنوع و ویژگی خودش را دارد و از طرفی صحنه های خشن جنسی یا عاشقانه های منگل وار را ندارد از طرفی آنقدر ها هم سنگین نیست که بعد از دیدن آن به عنوان یک نویسنده بعد از این افسردگی بگیرید.
بی خیال سریال، برنامه این هفته کلاس شخصیت فیلم فارست گامپ است. ای جان!
قبلا در مورد این انیمه نوشته ام. دلیل آن که باز می خواهم بنویسم چیست؟
بنابه دلایلی که حتما کسانی که این انیمه را دیده اند می دانند من این انیمه را کامل ندیده بودم. یعنی اینکه تا قسمت 25 آن را دیدم و بعد یک گوشه از قلبم یکهو خالی شد. آنقدر این حس تهی بودن بر من غالب شد که نتوانستم به زندگی جدید انیمه عادت کنم. نویسنده مرا شوکه کرده بود. آنقدر در لبه ی مرز خوف و رجا مرا لرزاند که آخر خسته شدم. نخواستم همراه دیوانه بازی های نویسنده این اثر باشم. یک نگاه با دور تند به آخرین قسمت سریال انداختم و تمام( من از این حرکات زیاد انجام می دهم.)
گذشت تا اینکه دیشب دمای اتاق سرد شد. آنقدر سرد که از خواب پریدم. پتو روی سرم انداختم. سوئی شرت بزرگ و گشاد چهارخانه آبی مردانه را دور خودم پیچیدم. بعد از ماه ها شلوار پاچه بلند پوشیدم و یک پتوی دیگر از توی کمد بیرون کشیدم. ولی باز هم خوابم نمی برد. اینترنت را قطع کرده بودم و فکر عبور از راه پله های سرد و روشن کردن مودم حوصله ام را سر می برد. در ثانی، بالفرض هم روشن می کردم. رفقای نیمه شبی نبودند. امین تهران بود،مرضیه هم. شبنم و راضی هم هفته بعد می رفتند. همه در حال کوچ بودند.
هاردم را برداشتم و مشغول وارسی فولدر ها شدم. دث نوت آنجا بود. هنوز قسمت های باقی مانده دست نخورده گوشه فولدر خاموش و روشن می شد. ادامه سریال حاصل تفکر همان نویسنده ای بود که چیزهایی را به من تقدیم کرد و بعد از من گرفت. تا صبح مشغول دیدن بودم. چیزهایی را فراموش کرده بودم. چیزهایی که مرا می ترساند. جمله ای که وسط انیمه مدام تکرار می شد. حقیقت محضی که مدام یادم می رفت. :« انسان ها، همه ، بدون هیچ استثنائی ، خواهند مرد.»
هوای اتاق چند درجه سرد تر شد. ندای غریبی در ته گلویم آواز می خواند.
سریال جنگ و صلح را دیدم. معمولا سریال قالب بهتری برای رمان های حجیم است نسبت به فیلم که کوتاه و فشرده می خواهد سر هم بندی کند.علی الخصوص آثار کلاسیک در قالب سریال جزئیات جذاب تری را به داستان اضافه می کنند. ادبیات سخت روسیه و اسامی رنج آورشان را هم راحت تر می توان به خاطر سپرد. در عوض بنظرم فیلم قالب مناسبی برای داستان های کوتاه است، مثل فیلم « drop» که از روی یک داستان کوتاه نوشته شده...بگذریم...
سریال جذاب و قشنگ و پرتعلیق درست مانند رمان حجیم و جذابش است. شخصیت پردازی ها دقیق و هنرمندانه است و تعداد شخصیت ها به نسبت نیاز مسائل مطرح شده در سریال کافی است. ما حتی سزار و ناپلئون را هم می توانیم ببینیم. رنگ ها، موقعیت ها، نحوه لبخند ها و بازی بازیگران همه مناسب و به جاست و تنها چیزی که شاید آزاردهنده است شاید درجا زدن در معدود سکانس ها باشد یا نشان دادن بی اندازه و بی جهت برهنگی و یا برهم خوردن تعادل سکانس های جنگی با سکانس های غیر جنگی(این شاید به دلیل عدم علاقه من به ژانر جنگ باشد)... با این حال سریال خوش ساخت و جذابی است از یک اثر ادبی قدرتمند و دیدن آن به بالای هجده سال و دور از چشم خانواده توصیه می شود. بعدا درمورد سکانس های بی اهمیت اما دوست داشتنی این سریال می نویسم:)
قبلا مادرم می نشست پای تلوزیون و به قول خودش چرت و پرت های رامبد جوان را گوش می داد. حتی سفرنامه بی مزه و لوس بهروز بقایی را هم کامل می دید تا وقتی که نوبت اجراهای منحصر به فرد جناب خان برسد که تازه احتمالش بود که اصلا پخش نشود. ولی الان دیگر حتی به خاطر همان چند دقیقه ی جناب خانی هم پای خندوانه نمی نشیند. معیار از این مهم تر که رامبد جوان باید دنبال یک راه نجات برای خندوانه باشد؟
+برنامه مصاحبه با عقاب آسیا جذاب بود،نه بخاطر خود برنامه، بخاطر عقاب آسیا.
+ یعنی واقعا هیچ کس دور و ور من نیست که دکتر هو را دیده باشد؟
+ من عاشق معلم زبانم شدم، حیف که قصد ازدواج ندارم.
من عاشق وقتاییم که مترجم این طوری صمیمی و مهربون وسط سریال از طریق زیرنویس با آدم صحبت می کنه، حالا جَهَندَم که طوفان اومده و صید ماهی از بین رفته و توی معدن هم خبری از مِس نیست و توی شهر پر شده از شایعه ...مهم ادب و لطافت این مترجم عزیزه که علی رغم علاقش دیگه نمیتونه سریال ترجمه کنه!
+ اسکار این ارتباط زیرنویسی رو مترجم فیلم ثور می گیره،وسط فیلم وقتی ثور پیرهنش رو درمیاره مترجم زیرنویس مینویسه:« هیکلش خیلی ردیفه: نظر شخصی مترجم»
پی نوشت: این پست ادامه همون پست قبلیه که شکر خدا هیشکی نفهمید کدوم سریاله:)