یادش بخیر دبیرستان که می رفتیم کلاس کنکوری داشتیم که در یکی از محله های بالاشهر اصفهان برگزار می شد، از میان آن همه حماسه که در مسیر طولانی کلاس های کنکور آفریدیم، قشنگ ترین خاطره های ثبت شده در ذهن من گذشتن از کنار رستوران های مدرن و بامزه ای بود که قسمت آشپزخانه راهم جزو ویترین قرار داده بودن و می شد آشپز ها و نحوه تهیه غذا را مستقیما دید. چندین بار مقابل این رستوران های خلاقانه ایستادیم و از آنجا که غده منگل بازی مغزمان پف کرده بود، صورت هایمان را چسباندیم به شیشه و زل زدیم به داخل رستوران و هر هر خندیدیم، هوا آنقدر سرد بود که میان بخار خنده هایمان محو شویم، اکثر آشپزها و رستوران دارها فحش می دادند ویا چشم غره می رفتند . ما هم آنقدر ها جسور نبودیم که ماحصل حرکتمان را کامل نظاره کنیم اما بودند آشپز هایی که خندیدند و دربان هایی که با مهربانی بدرقه مان کردند. در ذهن آنها فقط چند دختر دبیرستانی با موهای آشفته و مانتو مقنعه های آبی تیره ثبت شد و در ذهن ما آدم های مهربان و صبوری که علاوه بر تحمل دنیای سیاه بزرگتر ها به ما جوانتر ها لبخند هم می زند، امید هم داشتند...