درچند روز آینده احتمالا سلسله پست های دنباله دار من را در مورد فیلم های ایرانی می خوانید.
سر و صدای فیلم های ایرانی معمولا از خودشان بیشتر است. بارکد اما شکل و قیافه اش هم آدم را گول می زند. حتی اسمش هم سعی می کند تفاوتش را به رخ بکشد. ایراد اصلی اما به داستان برمی گردد. داستان فیلم باگ دارد و شاید کوشیده با برعکس کردن شیوه روایت(تعریف کردن داستان از آخر به اول) این عیب را بپوشاند. در صورتی که این شیوه روایت خودش ضربه محکم تری به فیلم وارد کرده است. بعد از آن دیالوگ نویسی ها ایرادات جدی دارند. دیالوگ ها بد، غیر قابل باور و به زبانی غیر از زبان معیار نوشته شده است. برخی جزئیات هستند که شاید در کلیت فیلم مهم نباشند اما این جزئیات هستند که فیلم حرفه ای را از فیلم بد یا معمولی جدا می کنند و کلمات و جملات هم بخشی از این جزئیات حیاتی هستند. حتی بازیگر ها هم نتوانسته اند جوری دیالوگ ها را اداکنند که این ایراد پوشیده شود. خیلی از فعل ها، قید ها و به طور کلی جمله هایی که بیان می شوند جایی در گفت و گوی روزمره ما ندارند. آن ها در دهان بازیگرها گذاشته شده اند. اگر فقط یکی از شخصیت ها اینطور صحبت می کرد می شد گفت که بخشی از شخصیت پردازی است اما هم میلاد هم حامد و هم نازی و حتی شخصیت رئیس بد، همه و همه کلمات قلنبه سلنبه ادبی در لابلای گفتگوهایشان استفاده می کنند.
فرقی بین لباس های بازیگران این فیلم و فیلم خط ویژه نیست. در حقیقت حرف تازه ای هم این فیلم برای گفتن ندارد. روند داستان کاملا قابل حدس است. حداقل برای مخاطب های جوان این برهه از زمان که همگی با سینمای روز درگیر هستند داستان فیلم خیلی سر راست است. مخصوصا پایان بندی مزخرف فیلم که به نوعی قرار بوده ما را به هیجان بیاورد و شگفت زده کند.
شخصیت میلاد با بازی محسن کیایی بامزه از آب درآمده. شخصیت نازی هم تا حدودی قابل قبول است. باقی شخصیت ها، علی الخصوص حامد، رئیس بدجنس(با بازی همیشه یکنواخت رضا کیانی) ناقص و غیر قابل درک است. شخصیت ستاره هم که مثل اسمش وسط زمین و هوا معلق است و خودش هم نمی داند جایش در این فیلم چیست...
سیر داستان تکراری است. ایرانیزه کردن حجم زیادی از فیلم های امریکایی است. این فیلم متعلق به خود خود تهران نیست. چیزهایی دارد، اتفاقاتی، شخصیت هایی، پیچ و خم هایی که برای مخاطبی که اصلا فیلم امریکایی ندیده شاید جذاب باشد.
دو نکته جذاب فیلم دارد اولی اسمش است و دومی هم مربوط به اسمش. اینکه روی هرکدام از ساختمان ها یک بارکد بزرگ می نشیند. مفهوم خاصی هم برایش پیدا نکردم فقط جالب بود.
چه چیزی باعث شد وسط تابستان بنشینم پای این فیلم که هم حال و هوایش زمستانی است و هم محتوایش نمی دانم. مهم این بود که فیلم حال خوبی داشت. آدم های فیلم کم بودند و دیالوگ هایش تقریبا جاندار و سرزنده. می شد فرو بروی در یک دنیای کوچک و خودمانی. در دنیای یک هنرمند که غم هایش را درون خودش حل می کند. با این حال هنوز زنده است و جویای زندگی. بخاطر همین، مثل برف که آرام آرام روی کاج ها می نشیند، او هم اجازه می دهد کسی آرام آرام وارد دنیایش شود، دوباره روزهایش را رنگ کند، دوباره از نفس کشیدن لذت ببرد انگار که هیچ وقت زندگی متوقف نشده بود و همه چیز درجریان همین ورود آهسته بود. ورودی که یک سال غمگین و آبی طول کشید.
پی نوشت: پست قبلی را انگار نه برای وبلاگ، بلکه برای خودم نوشته ام. هرچندساعت برمی گردم، می خوانمش، خوشحال و خندان سمت زندگی بر می گردم.پست قبلی انگار یک تکه جادویی از پازل زندگی من است.
به رامش گفتم: باید این فیلم رو ببینم.
گفت: پراز بدبختیه.
گفتم :شنیدم خنده دار هم هست.
گفت: یعنی بدبختیاش خنده داره؟
گفتم: مثه زندگی واقعیه دیگه.
محسن که به خاطر گل روی سمیه لباس هایش را عوض کرد هنوز بی قواره و زشت به نظر می رسید اما هیچکدوم تماشاگرها فکر نکردند که محسن هنوز زشت و معتاد و بی قوارس. چون خواهرش سمیه، توی قاب در وایساده بود و داشت نگاهش می کرد.
+ من اشکم در مشکمه اما رامش سروسنگین ترین عضو خانواده ماست. وسط دعوا ها با چشمهایی خیس و اشکالود می خندیدیم. یکی از بهترین فیلم های عمرم بود.
+ معلم دین و زندگیمان، زنی که برای یافتن راه زندگی ام همیشه سراغش می روم، به من گفت:« فانو مردم به سمت ادبیات ، هنر و عشق برمی گردند، از دنیای تاریک این روزهای هنر نترس.» راست می گفت.
یک گیره کوچک نارنجی رنگ همیشه گوشه میز آرایش هست، برای وقت هایی که میخواهم بنویسم، تا بتوانم موهای کوتاهم را بالا نگه دارم، همیشه به آن به چشم ضعف نگاه میکردم، اگر یکروز گیره ام گم شود، چه اتفاقی می افتد؟ دیشب یادم افتاد جو هم کلاه شب زرشکی رنگ و زشتی داشت[در فیلم و کتاب زنان کوچک] که حین نوشتن می بایست روی سرش باشد تا بتواند بقول خودش:« ورق هارا سیاه کند»
پی نوشت: این پست در تاریخ 93/9/22 ساعت 13:35 دقیقه، در وبلاگ قبلی ثبت شده:)
پی نوشت: از طریق برچسب فیلم نگاری، فیلم هایی که باید ببینید و فیلم می توانید پست هایی که در وبلاگ قبلی درباره فیلم می نوشتم را بخوانید.(پست های سال 93 را بگردید)
بیمکس: اگه اونو پیدا کنیم، مشکل روحی تو حل میشه؟ حال تو خوب میشه؟
+جزو پست های وبلاگ قبلیه در تاریخ 93/11/20 . اما دلم خواست توی لیست به روز شده ها باشه.
+ بیاین گهگاهی بیمکس همدیگه باشیم.
خب اگر این پست از دکتر را خوانده باشید متوجه شدید که این پست من هم در حقیقت یک چالش بود برای سنجیدن میزان اعتماد شما خوانندگان عزیز(که همه شما عزیز و خاص هستید) لکن انگیزه من این بود که بعد از اینکه فیلم را تماشا کردید به شما در مورد آن اطلاع دهم. نظر من همچنان این است که این فیلم راببینید. چرا؟ چون اگر روزی وارد یک انجمن ادبی/هنری /فلسفی/... شدید ودیدید چهارنفر با تیپ هنری(!) و ادعای مالکیت هنر و ادبیات و فلسفه و سینما... به شدت و حدت از یک اثر دفاع کردند درحالی که به نظر شما آن اثر شِر و وِری بیش نبوده خودتان را نبازید و نظر اصلیتان را بخاطر نظر جمعی پنهان نکنید.(حداقل نه بدون مطالعه و تحقیق و پیش زمینه) هوش اجتماعی ما به جهت همرنگ شدن با مردم پایین می آید و این مانع از پیشرفت ها و خلاقیت هایی می شود که برای هر انسان منحصر به خودش است . در حقیقت دیدن فیلم قهوه و سیگار آنقدر ها هم بد نیست. هرچند پایان بندی مزخرف و المان های بی هدف و عناصر سرگردان از سرو کولش بالا می روند اما بازیگر های خوبی دارد و در نقاطی از آن درخشش هایی کم (ولی نه چشم نواز)دارد.
این مشکل فقط در مورد فیلم نیست، در مورد هر اثری صدق می کند، کما اینکه در انجمن هایی که من می روم همیشه تا اسم شاملو و امثالهم می آید یک عده یقه جر می دهند و یک عده سینه سپر می کنند در تایید یا تکذیب فرد مورد نظر. این درحالی است که هر هنرمندی از دنیرو و اسکورسیزی و پاچینو و تروفو و هیچکاک در سینما گرفته تا همین شاعر ها و نویسنده های معاصر خودمان اوج و فرود هایی دارند و درخشش یک اثر آنها به هیچ عنوان تاییدیه ای برای درخشش ابدی آنها نیست.
امیدوارم متوجه هدف این دو پست شده باشید و اگر فیلم را دیدید و ناراحت شدید من بابت حجم های هدر رفته یا وقت از کف رفته عذرخواهی می کنم اما عقیده من این است که هر فیلمی اجازه یکبار دیده شدن را دارد و هر کتابی ارزش یکبار خوانده شدن...