تریلر آخرین قسمت ولورین با اسم لوگان پخش شده. بعد شما فکر می کنید این فیلم نیامده محبوبِ من چه آهنگی روی تریلرش دارد؟
johnny cash-hurt
که قبلا من دو پست غروب پنجشنبه و من و پنج زمزمه باقی را با این تم آهنگ نوشته بودم. آیا شما هم گمان می کنید این اتفاقی است؟ خیر! ولورین فور اِوِر
چه چیزی باعث شد وسط تابستان بنشینم پای این فیلم که هم حال و هوایش زمستانی است و هم محتوایش نمی دانم. مهم این بود که فیلم حال خوبی داشت. آدم های فیلم کم بودند و دیالوگ هایش تقریبا جاندار و سرزنده. می شد فرو بروی در یک دنیای کوچک و خودمانی. در دنیای یک هنرمند که غم هایش را درون خودش حل می کند. با این حال هنوز زنده است و جویای زندگی. بخاطر همین، مثل برف که آرام آرام روی کاج ها می نشیند، او هم اجازه می دهد کسی آرام آرام وارد دنیایش شود، دوباره روزهایش را رنگ کند، دوباره از نفس کشیدن لذت ببرد انگار که هیچ وقت زندگی متوقف نشده بود و همه چیز درجریان همین ورود آهسته بود. ورودی که یک سال غمگین و آبی طول کشید.
پی نوشت: پست قبلی را انگار نه برای وبلاگ، بلکه برای خودم نوشته ام. هرچندساعت برمی گردم، می خوانمش، خوشحال و خندان سمت زندگی بر می گردم.پست قبلی انگار یک تکه جادویی از پازل زندگی من است.
به رامش گفتم: باید این فیلم رو ببینم.
گفت: پراز بدبختیه.
گفتم :شنیدم خنده دار هم هست.
گفت: یعنی بدبختیاش خنده داره؟
گفتم: مثه زندگی واقعیه دیگه.
محسن که به خاطر گل روی سمیه لباس هایش را عوض کرد هنوز بی قواره و زشت به نظر می رسید اما هیچکدوم تماشاگرها فکر نکردند که محسن هنوز زشت و معتاد و بی قوارس. چون خواهرش سمیه، توی قاب در وایساده بود و داشت نگاهش می کرد.
+ من اشکم در مشکمه اما رامش سروسنگین ترین عضو خانواده ماست. وسط دعوا ها با چشمهایی خیس و اشکالود می خندیدیم. یکی از بهترین فیلم های عمرم بود.
+ معلم دین و زندگیمان، زنی که برای یافتن راه زندگی ام همیشه سراغش می روم، به من گفت:« فانو مردم به سمت ادبیات ، هنر و عشق برمی گردند، از دنیای تاریک این روزهای هنر نترس.» راست می گفت.
والا وقتی خریدمش اگر بهترین گوشی موجود نبود یکی از بهترین سه گوشی دنیا بود. سونی تازه واردش کرده بود و اکسپریا وی گفتن خیلی کیف داشت. من که دنبال مارک و گوشی نبودم. برادرم خرید و بعد گفت که من بیشتر احتیاج دارم. من گوشی را برداشتم و همه بچه های کلاس کفشان برید. گوشی ای که 13 مگاپیکسل واقعی باشد! معرکه بود! عکسها بی نظیر بود! سلفی جلویش هم فوق العاده کم هنگ می کرد و جزو اولین نسخه های ضد آب بود. کیفیت صدا و تصویرش توی حلق دوست و آشنا! من نه بازی می کردم و به ضرورت برای پروژه ها عکس می گرفتم. یکی از بهترین نتایج گوشی ام پیدا کردن دوستان بین المللی با بطری های ویچت بود. قبل از آنکه وی چت تعطیل شود.
دیروز که پسرک گفت:« از رده خارج شده» میخواستم بگویم:« هیس! می شنوه! ناراحت میشه!» بعد تا قبل از نایاب شدن یک باطری اوریجینال برایش خریدم و چندتا چسب صفحه. دوسه دقیقه هنگی دارد و کیفیت دوربین اش بد است اما، هنوز گوشی عزیز و مهربان من است. ما تمام این اتفاقات را با هم گذراندیم و خدا می داند اگر او نبود، من چطور باید راسل و فوبی رو پیدا می کردم، یا پایان نامه ها را رد می کردم یا توی شهرکرد از سایت عکس می گرفتم. خدا می داند کجا باید یادداشت هایم را می نوشتم، ذخیره می کردم، تبدیل به پی دی اف می کردم و برای الف می فرستادم. یا هزار باری که گم شدیم، چطور جی پی اس عزیزش مارا نجات داد، هیس، خفه شو پسرک، میان این هجوم وحشیانه تکنولوزی روزانه یادبگیر به عشق انسان و تکنولوژی احترام بگذاری، وگرنه مجبور می شوم هفت هشت بار فیلم Her را به تو نشان دهم....
پ.ن: متن ویرایش نشده، غلطی بود، غلط کردم، شما به درستی خود ببخشید:)
یک گیره کوچک نارنجی رنگ همیشه گوشه میز آرایش هست، برای وقت هایی که میخواهم بنویسم، تا بتوانم موهای کوتاهم را بالا نگه دارم، همیشه به آن به چشم ضعف نگاه میکردم، اگر یکروز گیره ام گم شود، چه اتفاقی می افتد؟ دیشب یادم افتاد جو هم کلاه شب زرشکی رنگ و زشتی داشت[در فیلم و کتاب زنان کوچک] که حین نوشتن می بایست روی سرش باشد تا بتواند بقول خودش:« ورق هارا سیاه کند»
پی نوشت: این پست در تاریخ 93/9/22 ساعت 13:35 دقیقه، در وبلاگ قبلی ثبت شده:)
پی نوشت: از طریق برچسب فیلم نگاری، فیلم هایی که باید ببینید و فیلم می توانید پست هایی که در وبلاگ قبلی درباره فیلم می نوشتم را بخوانید.(پست های سال 93 را بگردید)