میدانید همه این ها به خاطر دست بلند نکردن و سوال نکردن است... منظورم از کسی است که همه جواب هارا می داند...
احساس آدم هایی رو دارم که از خارج برگشتن. از یه قاره دیگه. ساعت خواب و بیداری ام به هم خورده. بعد وقتی با مردم هم حرف می زنم هی الکی فکر می کنم چقدر همه چیز خوب شده. انگار مثلا ده سال بین مردم نبودم و الان برگشتم و می بینم چقدر همه چیز تغییر کرده. حتی امروز که با فهیمه رفتیم وسط آمادگاه دیدم دو تا از کتابفروشی ها جوری رفتن که انگار از اول اونجا نبودند. جای اونها دو تا مغازه گیفت و عطر زده بودند. گیفت ها و عطر ها دارند جای کتاب فروشی های مارا می گیرند و هیچ کس پاسخگو نیست. بعد به فهیمه گفتم می ترسم این کلاسی که قصد داریم برویم informative نباشد. فهیمه هم گفت زهرمار عین آدم حرف بزن باز تو چهارتا ترم پشت سر هم رفتی زبان خوندی ننه بابات یادت رفتن. من هم گفتم هیچ چیز از اون موقع تاحال فرق نکرده...
فهیمه نفهمید منظورم از کی بوده اما احتمالا منظورم همان ده سال فرضی است که در خارجه ( یک قاره دیگر) زندگی کرده بودم و از ایران خبر نداشتم.
امضا: یک دختر جوگیر
پ.ن: بعضی وقتها می نویسم که روزانه هایم را گم نکنم. شما خیلی جدی نگیرید و اصلا سعی نکنید سیر منطقی یا خط فرضی یا هرچیزی بین این نوشته های شلخته پیدا کنید.
روز پنجشنبه ای که گذشت روز خیلی باحالی بود! چرا در موردش ننوشتم نمی دانم. بی هوا زنگ زدم به مهتاب و رفتم خانه اش. دوتا کلاس نویسندگی داشتم یکی اش را پیچاندم و بغل دست مهتاب که از هم متنفر شده بودیم درمورد چیزهایی که دوست داشتیم حرف زدیم. همه اتفاقات یادمان بود و شاید هنوز هم ناراحتمان کند اما بعضی آدم ها واقعا به درد بعضی لحظه های زندگی می خورند... ما به درد هم می خوردیم اما آدم هایی، فکر هایی، اتفاقاتی در مسیر دوستیمان وجود داشت که حال هردویمان را به هم زد اما گوشه خانه بزرگش که نشسته بودیم و زوتوپیا می دیدیم، همه این اتفاقات کمرنگ به نظر می رسید.
صبح روز بعد تازه فهمیدم دیگر دلم نمی خواهد با کس خاصی کلاس خاصی داشته باشم.نه همکلاسی های قبلی، نه استاد فلانی نه فلان شعبه نه حتی آن مانتوی خال مخالی خوشگل پشت ویترین!هیچکدام را نمیخواستم تا خوشحال بشوم، می خواستم فقط فانوی خنده دار باشم. فانویی که وقتی فکر می کند لپ هایش را باد می کند. فانویی که فانتزی می نویسد، می خواند و می کشد(نقاشی منظورم هست ها...نه علف). صبح روز بعد با شجریان مدام می خواندم:« من طربم، طرب منم!»
پ.ن: عکس ربطی به مطلب نداره، غیر از قسمت«فانتزی»!
تمام مدت دارم به ویدیو دوربین مخفی دختر و پسر امریکایی فکر می کنم. دختر چادر و مقنعه سر می کند و بین جمعیت می نشیند، پسر به شکل لات های بی سرو پا هی از او فیلم می گیرد و می گوید:« هوا گرمه اینو درش بیار» و دختر مدام به او میگوید:« برو گمشو» آدم های اطراف مطلقا بدون عکس العمل آن ها را نگاه میکنند. انگار منتظر هستند ببینند خط قرمزی زیر پا گذاشته می شود یا نه. در این جا بازیگران یک قدم جلو تر می گذارند. پسر مقنعه دختر را برمی دارد و می گوید:« اینطوری راحت تری» در رستوران، کافه روباز، پارک و لبه ی پیاده رو این کار را تکرار می کنند و هربار مردی، زنی، جوانی، پیری جلوی پسر می ایستد و می گوید:« چه غلطی می کنی! تو چه مرگته؟»
پسر در اثبات درستی کارش مدام می گوید:« هوا گرمه باید اونو در بیاره» مردم اهمیت نمی دهند. یکی جلوی پسر را می گیرد، دیگری مقنعه را می تکاند و به دختر می دهد تا موهایش را بپوشاند. یکی از دخترها در جواب پسر که می گوید:« اصلا چرا اونو پوشیده؟» می گوید:« کی اهمیت میده؟ انتخاب خودشه! به تو ربطی نداره»
همه آن ها سرشان گرم زندگی خودشان است.تمرکز فوق العاده
ای بر فعالیت روزمره خودشان دارند. تا جایی که به آن ها مربوط است هرکس می
تواند انتخاب هایی برای زندگی اش داشته باشد، مجزا و متفاوت و حتی عجیب.
زمانی آن ها با هم درگیر می شوند که کسی حقی را زایل کند. از آن جا آنها نه
داور و قاضی بلکه تنها « مدافع» می شوند. برای حقی که ممکن است فردا از آن
ها هم زایل شود. ما کجای کار هستیم؟
ما آدم هایی هستیم که تا یکدیگر را می بینیم رتبه ارشد، قصد ادامه تحصیل، وضعیت شغلی ، ازدواج و باور های یکدیگر را تا آخرین جزئیات می پرسیم و آخرش چند توصیه کلی و تصمیم جدی به جای او برای زندگی اش می گیریم و خداحافظی می کنیم و به این فکر می کنیم که حالا چه غلطی توی زندگی خودم بکنم؟
+ کلاس دکتر...برای سعدی شناسی خوبه؟
- خودت سعدی رو بخون.
+آخه کلاس دکتر... و دکتر...هم هست.
- خودت سعدی رو بخون.
+ آخه می ترسم نفهمم.
- تو استارت بزن. اون کتابو وا کن! نفهمیدی من اسممو عوض می کنم.
+عصبانی نشین، خودم سعدی رو می خونم.
هیچوقت برای خودتون منتقد شخصی جور نکنید، احتمال این می رود که طرف شمارا بهتر از خودتان بشناسد و بعد دستتان فرت و فرت پیشش رو شود. ولی جدا از شوخی هروقت با او صحبت می کنم انگار همینگوی هستم که با گرترود استاین حرف می زنم(فیلم نیمه شب در پاریس).
به مادر می گویم فردا بعد از کلاس زبان یک کله باید بروم کلاس نویسندگی آن هم 4 ساعت پشت سرهم(بخاطر تعطیلات کلاس های جبرانی داریم). جمعه هم از صبح تا عصر کلاس دیسکاشن زبان دارم. با سه استاد مختلف که یکی از یکی بهتر است(یکی شان هم همان استاد عزیز است). بعد وقتی به خانه بر می گردم داستان می نویسم و ساعت 11 شب هم اغلب اوقات خواب آلود می شوم و می خوابم تا ساعت 5.می گویم این حالم را دوست دارم. اینکه همه چیز سرجایش هست. اینکه بعد از 5 سال می توانم مثل آدم بخوابم. ساعت 11 خواب آلود شدن برای کسی که سه روز پشت سر هم نخوابد و امتحان هم بدهد خیلی اتفاق قشنگی است!
مادر می گوید: همیشه همینطوری باش!
فکر می کنم منظورش این است که کمتر دیوانه بشو.حقیقتش این است که هیچکدام از ما فکر نمی کردیم روزگاری راحت خوابیدن برایمان آرزو شود اما این روز ها « بیخوابی» امان خیلی ها را بریده...
- فقط در یک شرایط می توانم بگویم که وابستگی به ابزار و تکنولوژی بد است که برق تمام کره زمین برود.
+اتفاقی که هرگز نمی افتد.
- دقیقا! اما حتی اگر این اتفاق بیفتد هم بعد انسان راهی برای کنار آمدن با آن پیدا می کند.
+پس اعتیاد به صنایع ابزار و تکنولوژی در نظر تو مردود است؟
- از نظر من حرف مفت است.
+ فانوی بی تربیت
بخشی از دیسکاشن من و استاد کلاس زبان:)
من ترم بعد در یک شعبه دیگر ثبت نام می کنم. من خسته شدم. من از حجم این راه یک ساعت و ربعی خسته شدم. من به همه چیز فکر می کنم. از روی پل می گذرم، از کنار رودخانه خشکیده، از کنار درختهای پلاسیده، از افق صورتی و خاکستری آسمان، از خورشیدی که درون سیاهی درختان اصفهان غرق می شود. من از اصفهان می ترسم، پاورچین پاورچین و با احتیاط از زیرچشم اصفهان رد می شوم و از زیر دستش در می روم. من میروم به یک شعبه نزدیک تر به خانه، نیم ساعت، بیست دقیقه. تمام طول مسیر تا آنجا را به آهنگ گوش میدهم، به ترانه هایی که می گوید:« زندگی هست». من از این شعبه و خاطرات و آدمهایش دل می کنم.
امروز به رامش گفتم، آیا این همه که من از تنهایی می ترسم، تنهایی هم از من می ترسد؟